× تولد مامان شونزده بهمنه اما من هر سال دارم چهاردهم زنگ میزنم و بهش تبریک میگم، هر سال هم میگه تولدم دو روز دیگه‌ هست و من همچنان مصرانه میخوام بهم نهههههه من یادمه که شما متولد 14 بهمنی :| حالا امروز هم کله‌ی سحر زنگ زدم و تبریک گفتم و مکالمه‌ی هر سال تکرار شد. 


×× یکی از آشناها دختر کوچیکش دانشجوی یک شهر دیگه بود و موقع برگشت از دانشگاه به خونه تصادف سختی کرده و گویا نخاعش آسیب دیده، آوردنش تهران و عمل سختی هم داشت، بعد عمل بردنش خونه و اجازه ندادن هیچ کس بره ملاقات، خب این باعث شد تو فامیل و آشنا هر بار پشتشون بشینن و بگن واااای دیدی چیکار کردن، مگه میشه نرفت ملاقات و . خلاصه ازین دست حرفها و البته پیش‌بینی اینکه حتما فلج شده نمیذارن بریم ببینیمش و . و پیچیدن این خبر که دیدین دختر طفلک با این سن کمش بی‌اختیاری ادرار گرفته؟؟!!! چراستش داشتم به مامان می‌گفتم که چه خانواده‌ی روشن‌فکری داشته که نذاشتن کسی بره ملاقاتش، یه همچین آدمایی رو کلا باید از زندگی حذف کرد! والا! دردناکش اینجاست که این حرفها رو به گوششون هم می‌رسونن و من به اون دختر 22 ساله‌ای فکر می‌کنم که خودش به اندازه‌ی کافی درد داره ولی مجبوره این حرفها رو هم بشنوه و روحش درد بگیره. 


××× فردا یه سر باید برم اهرا و خب باید بگم خوشحالترینم. هر چقدر هم که این اواخر عذابم دادن ولی من همچنان عاشق اهرام و می‌دونم فردا حسابی شارژ می‌شم. دفاع دوستمه ولی پیش استادم هم میرم، توی دفاع یک عالمه از بچه‌هامونو می‌بینم و چی بهتر از این؟


×××× مدیرعامل ایران نیست، تا هفته‌ی دیگه! شیطونه میگه کلا تعطیل کنیم بریم خونه‌هامون، آخر هفته اگر خدا بخواد بعد سه ماه میخوام برم خونه و خب هنوز خیلی خوشحالانه‌طور بلیت نخریدم و قطعا ترافیک سختی هم در پیش خواهد بود اما اونقدر دلتنگ هستم که اون ترافیک سخت رو به جون بخرم و برم. 


×××××× گوسفند نباشیم!!! در موردش توی پست بعدی می‌نویسم.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها