× تمام وقت خودم رو کنترل کردم که اصلا نگرانی تو وجودم نباشه، یه وقتی نکنه مامان از صدام نگرانی بگیره، یه وقتی نکنه فکر کنه ما چیزی میدونیم و بهش نمیگیم! مامان البته بچه هاشو میشناسه، میدونه من و پسرش چقدر لوسیم که حتی با عطسهاش هم دلمون نمیلرزه. خلاصهاش اینه دیشب یکم گریه کردم، بعد تلفنی باهاش چند بار حرف زدم، تماس تصویری گرفتم در نهایت مامان گفت : شبت بخیر دیگه. خواهرام هم دیگه خسته شدن از بس هی تماس گرفتم ولی دست خودم نیست. اینا رو نوشتم تا ازتون بخوام دعا کنید، امروز جواب آزمایش مامان میاد و خواهش میکنم دعا کنید که همه چی خوب باشه.
×× نشستم پشت میزم، طبیعتا باید الان اون کارگاه آنلاینی که اونهمه موسسه پاش هزینه کرده رو گوش کنم ولی اصلا تمرکز ندارم. دلم میخواد فردا پست شماره ی 11 خبر خوش سلامتی مامان باشه، دلم میخواد خوشحال باشم که بالاخره کنکور تموم شد، دلم میخواد کتابهای تلنبار شده که مرجوعشون کرده بودم برای بعد کنکور رو بگیرم دستم و بخونمشون. حتی امروز نوشتنم هم از سر استرسه و ممکنه پر از اشتباه باشه. لطفا لطفا لطفا دعا کنید.
درباره این سایت