× یه چیز بگم؟ تو رو خدا اینقدر ندویید، به خدا استرس گرفتم، شادی خوبه، این حس تازه شدن خوبه، ولی این دوییدن‌ها داره واقعا من یک نفر رو اذیت می‌کنه، باید لذت ببریم، مثلا هر روزی که من دارم از کار برمی‌گردم وقتی به درختا نگاه می‌کنم کیف می‌کنم، زمین رو دیدن فرش سفید و آبی و سبز و زردش چقدررررر قشنگه؟ اصلا دیدین شمشادایی که تو بلوارا هست همشون جوونه زدن؟ شما بنفشه‌ها و پامچالا رو دیدین؟ صدای پرنده‌ها رو شنیدین؟ تو همین تهرون! الان نیاید بگید تو تهرون ازین خبرا نیست، من تو همین تهرون همه‌ی اینا رو دیدم، شنیدم. بازار تجریش برای من بی‌نهایت دوست‎داشتنیه، اما این روزا هر بار رفتم دعوا بود، فروشنده با مشتری،فرئشنده‌ها با هم، دست‎فروش‌ها با هم!!! من می‎‎دونم شرایط سخته، برای هممون سخته، اما راهش این نیست.




×× بلیط گیرم نیومده، یه جوری من دقیقه نودی عمل می‎کنم که اصلا همش کارام می‏پیچه به هم، همیشه هم چون بالاخره یه جوری رفتم خونه، باکی ندارم از بلیط نخریدن، ولی فکر کنم باید این رو جدی بگیرم. شاید با همون آقای راننده‎ی مهرربونی که سری قبل من رو آورد برم، فقط باید حتما باهاش هماهنگ کنم.




××× این روزا یه حرکت خوب دارم می‏بینم، اونم اینه که آدمایی که دستشون به دهنشون میرسه دارن به اونایی که کنارشونن و وضعشون برعکس وضع خودشونه کمک می‏کنن، و چقدر خوشحالم از این بابت، هر چند می‌دونم این وظیفه‌ی دولته ولی دمتون گرم!






مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها