×خب من ساکن بلاگفا بودم، تقریبا عادت داشتم هر روز یا نهایتا یه روز در میون هم بنویسم. یهو بلاگفا مرد. و چقد هم بد شد. تمام نوشته های من رفت و دیگه هیچوقت برنگشت. بلاگفا که رفت تقریبا اهالی نوشتن هم تو هیچ سرور دیگه ای ادامه ندادن. بعضا شماره هایی رد و بدل شد و گروههای تشکیل دادیم تا همدیگه رو از دست ندیم. اما هیچی جای نوشتن توی وبلاگ رو نمیگیره، هیچ چیز.

اینستاگرام که اومد یکم اوضاع بهتر شد ولی اونجا هم محدودیت های بلاگ نویس ها زیاده. نمیشه خیلی چیزا رو نوشت. خلاصه اینکه من فاصله گرفتم. خیلی هم زیاد. میشه چهار سال که ننوشتم. چهار سال از سالهای پر از سر بالایی و سرپایینی، پر از چالش و اتفاقهای جورواجور.

××سال 93 من اومدم تهران، برای مقطع ارشد، اهرا قبول شدم و در پوست خودم نمیگنجیدم چون خیلی زحمت کشیده بودم. روزای اول باورم نمیشد، با یه حس سراسر شاکر بودن وارد دانشکده میشدم و کلی کیف میکردم. البته که روزی که بابا منو رسوند و دم خوابگاه تنهام گذاشت تصمیم های زیادی گرفتم. از جمله اینکه فرار کنم برم خونمون، ارشد میخوام چیکار. گریه میکردم. گریه هااااا. یه چیز وحشتناکی بود. به خودم می گفتم نکن دختر 26 سالته و این شکلی بی قراری؟ بیخیال. سه سوته میگذره. گذشت. واقعا سه سوته گذشت، ولی سه تا سوتش خیلی ماجرا داشت. تصمیم دارم تک تک روزامو بنویسم. 


××× خب من تا ساعت 5 منتظر مسئول شب بودم تا بیاد اتاقمو بهم تحویل بده، حالا تو اون هیری ویری برگه ی مجوز خوابگاهمو هم گم کرده بودم. داشتم سکته میکردم. ولی بهم اتاق دادن، من و دو تا دختر دیگه، که یکیشون مازندرانی بود و اون یکی هم اصفهانی. و خیلی خوشحال ازینکه یک هم اتاقی هم استانی دارم رفتیم اتاق 414 گلستان 4. یک اتاق 6 تخته که خالی بود و ما سه تا هر کدوم یک تخت انتخاب کردیم من یه تخت پایین گرفتم و اونا هم دو تا تخت بالا!!!!! که هنوزم برام جای تعجبه با وجود تخت پایین خالی اینا چرا بالا رو انتخاب کردن. غذا نداشتیم، در واقع هیچی نداشتیم. رفتیم رستوران ترمه که تو حیاط اهراست. شام خوردیم و سه تاییمون برگشتیم توی اتاقمون. اون شب یه مازندارانیه دیگه هم بهمون اضافه شد. شب خوبی بود



مشخصات

آخرین جستجو ها