باغچه



× از آخرین پست تا الان خیلی گذشته، یه سفر رفتم خونه و مامان یکم ناخوش احوال شد و در نهایت چند روزی بیمارستان بود. سخت گذشت، به منی که جونم بالا میاد اگر خدایی ناکرده یکی از اعضای خانواده چیزیشون بشه. مامان الان بهتره شکر خدا. 

×× پس فردا کنکوره! و من به خودم گفتم این آخرین امتحانیه که میدم و دیگه حاضر نیستم تو این سیستم مزخرف کنکوری ادامه بدم. هر چه شد، شد! 

×××از اوضاع این روزها خبر دارین قطعا! من هیچی نمیگم، چون همه جا حرف این روزها و مسائل اقتصادی این مملکته، من امروز فهمیدم همکارم و همسرش نتونستن برای ازدواجشون حلقه بخرن، از حلقه‌ی بدلی استفاده کردن به قیمت 8 هزار تومن! دو تا حلقه 16 هزار تومن! و عشق تونسته اینا رو کنار هم نگه داره. من امروز فهمیدم از حقوق همکارم هیچی براش نمی مونه، من امروز فهمیدم همکارم خرج خانوادشو میده و نتونسته تا حالا با حقوقش برای خودش چیزی بخره، من امروز فهمیدم پدر همکارم که فوت شد هیچی نداشتن، هییییییییییچ من امروز قلبم درد گرفته!


××××برای به آرامش رسیدن این مرز و بوم، این مردم دعا کنیم. و خب تو رو ارواح مرده‌هاتون قسم نرید پراید 45 میلیونی ثبت نام کنید بعد غر بزنید به جون این مملکت! گوسفند نباشیم!

× خب همونطور که از عنوان پیداست این پست قرار هست ادامه‌دار باشه. 


×× خیلی وقته یه سری آدمها توی اینستاگرام تبدیل شدن به یک عدد بت برای آدمهای دیگر حاضر در این فضا! من کاری با اون به قول معروف شاخهای اینستا ندارم که با ظاهرهای عجیب و غریب، آرایش‌های غیرمعمول و . معروف شدن، طرف حساب این پست من آدمهای تحصیلکرده هستن و مخصوصا تو این پست می‌خوام در مورد روانشناسای حاضر در این فضا بنویسم. همیشه فکر می‌کردم حالا که تکنولوژی پیشرفت کرده و اکثر آدمها هم خدا رو شکر تحصیلات دارن و خیلی چیزهای خوب دیگر، این صفت بارز که چشامونو می‌بندیم و از یک شخص خدا می‌سازیم کم شده و یا حتی از بین رفته! اما نه. اینطور نیست، تعداد این آدمها کم نشده، فقط مدلشون فرق کرده! نوشته‌های این پست عقاید شخصی منه، پس در برابرش جبهه نگیرید اگر نظری دارید، انتقادی به نوشته دارید میتونیم با هم حرف بزنیم ولی من از توهین و . بیزارم .

××× خب حالا این بار میخوام در مورد چند روانشناس که برای خود من خیلی قابل احترام هستن حرف بزنم، که مدت‌هاست توی اینستا هستن و دارن فعالیت می‌کنن و خوب پولی هم درمیارن که نوش جونشون ولی چیزی که هست اینه که درسته سرشناسن، درسته سوادش رو دارن، اما دلیل درست بودن همه‌ی نظریاتشون نیست، دلیل بر صحت همه‌ی حرفاشون نیست، دلیل بر جواب دادن راهکارهاشون روی تک تک آدمها نیست. شما رو به وجدانتون قسم، با زندگی خودتون، سرنوشت خودتون، آیندتون بازی نکنید. نمیگم اصلا این حرفها درست نیست، چرا اتفاقا، اما مثل این می‌مونه که یه نسخه برای یه عالمه بیمار تجویز بشه، میشه اینطوری؟ درمان درستیه؟ این آدما رو دنبال کنید، حرفاشونو گوش کنید اما تهش به خودتون رجوع کنید، ببینید با شرایطتون می‌خونه یا نه؟ مناسب شما هست یا نه؟ یه نکته‌ای که خیلی من رو ترسوند این بود که این آدمها اگر زیر پست اون روانشناس محترم یه نظر مخالف ببینه، میبنده طرف رو به فحش که تو چه حقی داری که به آقا یا خانم دکتر اینو میگی، اصلا تو کی هستی و چرا اینقدر راحت آدمها برای ما بت میشن؟ برای ما خدا میشن؟ تعصب نداشته باشید! به آدمها تعصب نداشته باشید! بابا همه‌ی ما اشتباه می‌کنیم، هیچکدوممون عاری از اشتباه نیستیم. سر این قضیه من خیلی حساسیت دارم چون روانشناسی طرف حسابش روح و روان خودمونه، ناخودآگاهمونه، طرف ده تا حرف درست داره یه بار یه حرف اشتباه میزنه ولی من اونقدر اون ده تا حرفش رو قبول دارم که میگم اونکه عمرا اشتباه بگه، پس اینم درسته. نه جانم اینطور نیست. 


×××× ادامه دارد


× تولد مامان شونزده بهمنه اما من هر سال دارم چهاردهم زنگ میزنم و بهش تبریک میگم، هر سال هم میگه تولدم دو روز دیگه‌ هست و من همچنان مصرانه میخوام بهم نهههههه من یادمه که شما متولد 14 بهمنی :| حالا امروز هم کله‌ی سحر زنگ زدم و تبریک گفتم و مکالمه‌ی هر سال تکرار شد. 


×× یکی از آشناها دختر کوچیکش دانشجوی یک شهر دیگه بود و موقع برگشت از دانشگاه به خونه تصادف سختی کرده و گویا نخاعش آسیب دیده، آوردنش تهران و عمل سختی هم داشت، بعد عمل بردنش خونه و اجازه ندادن هیچ کس بره ملاقات، خب این باعث شد تو فامیل و آشنا هر بار پشتشون بشینن و بگن واااای دیدی چیکار کردن، مگه میشه نرفت ملاقات و . خلاصه ازین دست حرفها و البته پیش‌بینی اینکه حتما فلج شده نمیذارن بریم ببینیمش و . و پیچیدن این خبر که دیدین دختر طفلک با این سن کمش بی‌اختیاری ادرار گرفته؟؟!!! چراستش داشتم به مامان می‌گفتم که چه خانواده‌ی روشن‌فکری داشته که نذاشتن کسی بره ملاقاتش، یه همچین آدمایی رو کلا باید از زندگی حذف کرد! والا! دردناکش اینجاست که این حرفها رو به گوششون هم می‌رسونن و من به اون دختر 22 ساله‌ای فکر می‌کنم که خودش به اندازه‌ی کافی درد داره ولی مجبوره این حرفها رو هم بشنوه و روحش درد بگیره. 


××× فردا یه سر باید برم اهرا و خب باید بگم خوشحالترینم. هر چقدر هم که این اواخر عذابم دادن ولی من همچنان عاشق اهرام و می‌دونم فردا حسابی شارژ می‌شم. دفاع دوستمه ولی پیش استادم هم میرم، توی دفاع یک عالمه از بچه‌هامونو می‌بینم و چی بهتر از این؟


×××× مدیرعامل ایران نیست، تا هفته‌ی دیگه! شیطونه میگه کلا تعطیل کنیم بریم خونه‌هامون، آخر هفته اگر خدا بخواد بعد سه ماه میخوام برم خونه و خب هنوز خیلی خوشحالانه‌طور بلیت نخریدم و قطعا ترافیک سختی هم در پیش خواهد بود اما اونقدر دلتنگ هستم که اون ترافیک سخت رو به جون بخرم و برم. 


×××××× گوسفند نباشیم!!! در موردش توی پست بعدی می‌نویسم.



× سی و یک سالگی خیلی عجیب و غریب و پیچیده نیست، اتفاقا دوست داشتنیه، اتفاقا آرومه و اتفاقا سبک و یه جور حس خوب. من امروز سی و یکمین چرخشم رو دور خورشید شروع کردم و برعکس تمام سالهایی که گذشت و روز تولدم یه جور حس ناراحتی برام به همراه داشت امسال خوشحالم. 


×× نمیشه خیلی بنویسم، راستش هنوز انگاری گرم نشدم :))


×خلاصه دو سال ارشد مثل برق و باد گذشت ولی خب با بالا و پایین های زیاد، از ترم دو TA شدم، پژوهشگر شدم، مقاله ی اولم که چاپ شد از ذوق آنچنان جیغ کشیدم که اتاق بغلی اومد تذکر داد چه خبرتههههههههههه؟ با عصبانیت تمام ها، منم گفتم ب ر ب ب تو چه میدونی من چقدرررر خوشحالم. بعد دفاع، من موندم و یک عالمه فکر و خیال، اینکه حالا چی میخواد بشه؟ ولی خب خیلی این فکر و خیال طول نکشید! استادم یه طرحی رو شروع کرد و من هم شدم یکی از اعضای طرح و تا این لحظه که دارم می نویسم مشغولم. البته الان که مشغول کار توی یه پژوهشکده ی تربیت مدرس هستم، طرح اهرا تموم شد. خیلی این مدتی که شروع کردم به نوشتن دوست داشتم تک تک خاطرات گذشته رو بنویسم، اما دیدم تواناییش رو ندارم، بسیار زیاد بهم فشار میاد، به قلبم. من تموم سختیایی که کشیدم یادم می مونه و میدونم یه روزی بالاخره همه چی درست میشه. ترجیحم اینه بیشتر اینجا روزانه ی حال حاضرم رو بنویسم و کمتر از گذشته بیان کنم. حداقل میدونم هنوز هم توانایی نوشتن این دوسالی که گذشت رو ندارم. 


×× امروز چهارشنبه‌اس و من توی پژوهشکده‌ام، روزای آخر هفته خیلی اسلوموشن میگذرن، شب باید برم خونه‌ی یکی از همکارا برای درست کردن میرزاقاسمی، برای یه نمایشگاه خیریه. دعا کنید بتونم از پسش بربیام. 


××× خوشحالم که دوباره می نویسم. امیدوارم بتونم ادامه بدم. اینجوری سبک‌تر میشم. 


×تو پژوهشکده ای کار می کنم که مال حوزه ی علوم انسانیه، من یه جورایی توش میشه گفت مسئول دفترم، اما عملا خیلی کارها انجام میدم. راستش خیلی از جوونای ما انگاری فقط به خاطر باکلاس بودن اسم پژوهشگری میان سمتش! این من رو خیلی ناراحت می کنه! اینجا چند تا کارمند جدید گرفتیم که کارای پژوهشی انجام بدن، اما حتی کارای ساده با Word رو هم بلد نیستن. بدیش اینجاست که فارغ التحصیل از دانشگاههای خیلی عالی تهرانن و خب این نهایت بد بودن سیستم آموزشی ما رو می رسونه. اینکه طرف ارشد دانشگاه تهران، علامه و . باشه اما نرفته دنبال یاد گرفتن چهار تا مهارت پژوهشی افتضاحه! اینکه خیلی راحت بگن پایان نامه رو که با یه هزینه ی ناچیز الان بیرون انجام میدن افتضاحه! تو رو خدا اگر میخواید ادامه تحصیل بدید صرفا جهت پز دادن تو اجتماع نباشه! چهارتا مهارت یاد بگیرین که این شکلی بعدا تو محیط کار واسه یه کار کوچیک استرس نگیرین. من مدیون استادم هستم، مدیون استادی که دستمو گرفت و بعد تو دل یه عالمه کار رهام کرد تا خودم برم دنبالش و یاد بگیرم. اونقدر تو این چهار سال دوئیدم که الان اگر چیزی یاد گرفتم مدیون تمام اون دوییدن هام.


×× دیدین میگن تو شهر کورها تک چشم خدایی میکرد! یا یه همچین چیزی! بند بالا رو که نوشتم فکر کردم چه بد! انگاری از خودم خیلی تعریف کردم! نه، تعریف نیست. فقط خواستم بگم این چیزا لازمه یاد گرفته بشه. باید یاد بگیری! وقتی مدرک ارشدت رو میگیری فقط اسم اون دانشگاه نیست که بهت اعتبار میبخشه! هنر خودته، میزان چیزیه که بارته. همین.


× خب دونه دونه هم اتاقی ها اومدن و توی دو سه روز شیش نفرمون کامل شد! من و هم اتاقی مازنی 1 از اول دوست داشتیم اتاق رو 4 نفره نگه داریم! بنابراین با دو نفر بعدی برخورد های جالبی داشتیم :) مثلا به دامغانی اتاقمون گفتیم خیلی دل نبند ممکنه اینجا موندگار نباشی، ولی اون سرتق تر از این حرفا بود! اماااااااااااا یک عدد دارابی اومد یهو عین رستم دستان در اتاق رو باز کرد و آنچنان عصبانی وارد شد که با مازنی1 رفتیم سرپرستی که تو رو سر جدت این یه مورد رو نمیخوایممممم! ولی همون یه مورد اومد و شد نفر شش اتاق.


×× من روزای خوبی رو توی اون دوسال تو خوابگاه داشتم! خیلی خوب. با تک تک لحظاتم کیف کردم. همه ی اون روزا جزو بهترین روزهای زندگیم بودن. اولین بار بود خوابگاه رو تجربه می کردم ولی یه جوری پیش رفتم انگار سالهاست زندگی خوابگاهی دارم. از آشپزی های جمعه، از خل و چل بازیا، از بیرون رفتنا. بین همه ی هم اتاقیا من با دامغانی اتاقمون خیلی رابطمون صمیمانه شد. اونقدر که الان 5 ساله همچنان هم اتاقیم. 


×××این روزا به یه حس کرختی رسیدم. نمیدونم شاید چون دارم به تولدم نزدیک میشم. در هر صورت سی و یک ساله شدن یه حس خاصی بهم میده. یه جور حس بی وزنی! یه جور حس معلق بودن! ترس هام زیاد شده و این روزها اشکم دم مشکمه، کافیه بهم بگن بالا چشمت ابرو هست تا بشینم ساعت ها اشک بریزم. فلسفه می بافم، و خب اینها داره اذیتم می کنه. محل کارم رو دوست دارم! آرامشم خیلی بهتره اینجا. به محل کار قبلی که فکر می کنم تنم میلرزه و به خودم میگم چه جوری دووم آوردی تو دختر!!! 

برای امروز بسه باید به یه عالمه کاری که رو هم موندن برسم.                                                                                                                                                                                                                                                                                            


×خب من ساکن بلاگفا بودم، تقریبا عادت داشتم هر روز یا نهایتا یه روز در میون هم بنویسم. یهو بلاگفا مرد. و چقد هم بد شد. تمام نوشته های من رفت و دیگه هیچوقت برنگشت. بلاگفا که رفت تقریبا اهالی نوشتن هم تو هیچ سرور دیگه ای ادامه ندادن. بعضا شماره هایی رد و بدل شد و گروههای تشکیل دادیم تا همدیگه رو از دست ندیم. اما هیچی جای نوشتن توی وبلاگ رو نمیگیره، هیچ چیز.

اینستاگرام که اومد یکم اوضاع بهتر شد ولی اونجا هم محدودیت های بلاگ نویس ها زیاده. نمیشه خیلی چیزا رو نوشت. خلاصه اینکه من فاصله گرفتم. خیلی هم زیاد. میشه چهار سال که ننوشتم. چهار سال از سالهای پر از سر بالایی و سرپایینی، پر از چالش و اتفاقهای جورواجور.

××سال 93 من اومدم تهران، برای مقطع ارشد، اهرا قبول شدم و در پوست خودم نمیگنجیدم چون خیلی زحمت کشیده بودم. روزای اول باورم نمیشد، با یه حس سراسر شاکر بودن وارد دانشکده میشدم و کلی کیف میکردم. البته که روزی که بابا منو رسوند و دم خوابگاه تنهام گذاشت تصمیم های زیادی گرفتم. از جمله اینکه فرار کنم برم خونمون، ارشد میخوام چیکار. گریه میکردم. گریه هااااا. یه چیز وحشتناکی بود. به خودم می گفتم نکن دختر 26 سالته و این شکلی بی قراری؟ بیخیال. سه سوته میگذره. گذشت. واقعا سه سوته گذشت، ولی سه تا سوتش خیلی ماجرا داشت. تصمیم دارم تک تک روزامو بنویسم. 


××× خب من تا ساعت 5 منتظر مسئول شب بودم تا بیاد اتاقمو بهم تحویل بده، حالا تو اون هیری ویری برگه ی مجوز خوابگاهمو هم گم کرده بودم. داشتم سکته میکردم. ولی بهم اتاق دادن، من و دو تا دختر دیگه، که یکیشون مازندرانی بود و اون یکی هم اصفهانی. و خیلی خوشحال ازینکه یک هم اتاقی هم استانی دارم رفتیم اتاق 414 گلستان 4. یک اتاق 6 تخته که خالی بود و ما سه تا هر کدوم یک تخت انتخاب کردیم من یه تخت پایین گرفتم و اونا هم دو تا تخت بالا!!!!! که هنوزم برام جای تعجبه با وجود تخت پایین خالی اینا چرا بالا رو انتخاب کردن. غذا نداشتیم، در واقع هیچی نداشتیم. رفتیم رستوران ترمه که تو حیاط اهراست. شام خوردیم و سه تاییمون برگشتیم توی اتاقمون. اون شب یه مازندارانیه دیگه هم بهمون اضافه شد. شب خوبی بود



بهم میگن بنویس، بنویس تا ثبت بشه تمام این روزایی که داره میگذره، میگن وقتی بیست سال بعد برمیگردی و میخونی مسیر رشدت رو که میبینی یه نفس عمیق میکشی و به خودت افتخار می کنی که تونستی که ادامه دادی. من؟ فقط میخندم و میگم شماها خبر ندارین از روزایی که مثل یه معتاد باید هر روز وبلاگمو آپدیت میکردم. خبر ندارین از روزهایی که یک عالمه دوست مجازی داشتم که خیلیاشون به دنیای واقعیم هم اومدن و الان شدن صمیمی ترین دوستام. خبر ندارین از روزایی که بلاگفا بود و من دو تا وبلاگ داشتم و یک عالمه رفیق

میگم باشه، می نویسم. می نویسم تا یادم بمونه من با چنگ و دندون همه چی زندگیمو به دست آوردم و قدر تک تک چیزایی که دارم رو به شدت می دونم. می نویسم که من از صفر صفر شروع کردم و دارم ادامه میدم و مطمئنم روزی میاد که اوج می گیرم. می نویسم از تمام لحظاتم. از تمام اتفاقاتی که گذشت هم باید بنویسم. از تمام این چهار سال گذشته

سلام!


× تمام وقت خودم رو کنترل کردم که اصلا نگرانی تو وجودم نباشه، یه وقتی نکنه مامان از صدام نگرانی بگیره، یه وقتی نکنه فکر کنه ما چیزی میدونیم و بهش نمیگیم!  مامان البته بچه هاشو میشناسه، میدونه من و پسرش چقدر لوسیم که حتی با عطسه‌اش هم دلمون نمیلرزه. خلاصه‌اش اینه دیشب یکم گریه کردم، بعد تلفنی باهاش چند بار حرف زدم، تماس تصویری گرفتم در نهایت مامان گفت : شبت بخیر دیگه. خواهرام هم دیگه خسته شدن از بس هی تماس گرفتم ولی دست خودم نیست. اینا رو نوشتم تا ازتون بخوام دعا کنید، امروز جواب آزمایش مامان میاد و خواهش می‌کنم دعا کنید که همه چی خوب باشه.


×× نشستم پشت میزم، طبیعتا باید الان اون کارگاه آنلاینی که اونهمه موسسه پاش هزینه کرده رو گوش کنم ولی اصلا تمرکز ندارم. دلم میخواد فردا پست شماره ی 11 خبر خوش سلامتی مامان باشه، دلم میخواد خوشحال باشم که بالاخره کنکور تموم شد، دلم میخواد کتابهای تلنبار شده که مرجوعشون کرده بودم برای بعد کنکور رو بگیرم دستم و بخونمشون. حتی امروز نوشتنم هم از سر استرسه و ممکنه پر از اشتباه باشه. لطفا لطفا لطفا دعا کنید.


× تموم شد! کنکور رو میگم:) پنجشنبه قرار بود برای پروژه ی عکاسی بریم جایی، خدا خدا می‌کردم که کنسل بشه و شد! خدا رو شکر، نشستم به تست زدن و در نهایت ساعت سه همه کتابا رو گذاشتم کنار، استرس که نه ولی دلشوره‌ی عجیبی یهو اومد سراغم که خدا رو شکر تموم شد و شب رو هم راحت خوابیدم، حوزه کجا بود؟ یاخچی‌آباد!!!!! یعنی هر جور تصور می‌کردم که فازشون چی بود حوزه رو اونجا انتخاب کردن نمیفهمیدم! من هفت از خونه زدم بیرون، با علم به این که می‌دونستم کم کمش یک ساعت تو راهم، حالا چرا هفت؟ چون دوست نداشتم تو صف مسخره‌ی بازدید بدنی و تحویل وسایل وایستم، حوصله‌ی پر کردن فرم نظرسنجی رو هم نداشتم! دم راننده‌ی تپسی هم گرم که خیلی خیلی آدم آرومی بود، حالا در ادامه میگم چرا آؤوم بودنش خوب بود، خلاصه ما چمران رو رفتیم پایین یه تیکه ترافیک کوچیک شد، یهو انگاری من به هوش اومده باشم به راننده گفتم: آقااااا من کنکور دارم، آیا ساعت 8 میرسیم؟ گفت: بله، ما نیم ساعت دیگه یاخچی‌آبادیم! ساعت 7 و 17 دقیقه بود! خلاصه ما رفتیم تا رسیدیم به خیابون مذکور، ولی دیگه ways راه رو نشون نمی‌داد، یعنی تا یه جایی رو نشون می‌داد اما مسیر رسیدن به مقصد یکهو ناپدید شد، خب طبیعتا اون روز اونجا پر از ماشینایی بود که داشتن میرفتن سمت حوزه، ساعت 7:45 بود و من به راننده گفتم اگر میشه پشت همین ماشینا بریم. لازمه بگم همممون سه چهار بار دور خودمون گشتیم و مسیر رو نیافتیم؟ ساعت دیگه 8 و 5 دقیقه بود که بالاخره راه رو پیدا کردیم! رسیدیم و راننده گفت میدونم استرس زیادی کشیدی، ان‌شاالله که قبول میشی! گفتم خدا از دهنت بشنوه. رفتم به این امید که الان همه سر جلسه هستن و هیچ صفی نیست ولی زهی خیال باطل!!! همه تو صف بودن و من تا 8:30 تو صف بودم، صف تموم شد گفتم: سالن فلان کدوم طرفه؟ گفتن: اون سمت خیابون انتهای مسیر!!! :| من وقتی رسیدم آزمون شروع شد و باید بگم بی‌نظم‌ترین حوزه بود، همین! 


×× یه چیزی میخوام بگم: سازمان محترم سنجش، تو روت میشه پیام بدی بقیه‌ی پولت رو بخوای؟ من دیگه هیچوقت کنکور نخواهم داد، حتی اگر قبول نشم، چون مزخرفترین کار ادامه تحصیل تو این آباد شده هست. 


××× مامان بهترن خدا رو شکر، دو تا آزمایش مهم که یکیشون جوابش فردا میاد و یکیشون سه‌شنبه، برامون خیلی مهمه، دعا کنید، برای مادرم  و برای تمام پدران و مادران. تن همشون سلامت باشه الهی. 




× یه بدی بزرگی که من دارم اینه که همون اول اتفاق آخر رو میبینم و تصور می کنم و حتی پیش اومده جشن یا عزا هم گرفتم براش! در مورد بیماری مامان من بدترین فکرها به سرم زده و البته پزشک‌های محترم هم بی‌تقصیر هم نیستن، اما تا به امروز خدا رو شکر دونه دونه آزمایش‌ها خوب بوده. فقط مونده نمونه‌برداری بعدی که ان‌شاالله اون هم سالم باشه. 


×× حالا که دارم از خودم انتقاد می‌کنم بذارید این رو هم بگم: من خیلی ضعیفم، اونقدر که الان قشنگ از هم پاشیدم، دردهای عصبی معده توانم رو بریده و کلا در اکثر مواقع یه بغض گنده هستم که راه میره. این اصلا خوب نیست. کی یاد میگیرم محکم باشم؟



××× آخر هفته هست و من هم انرژیم بابت مشکلات اخیر واقعا کمه، دلم میخواد بنویسم اما واقعا دستام یاری نمی کنن. یکم این آخر هفته باید روی خودم کار کنم تا اینقدر سست نباشم.



× مامان حالش خوبه، خدا رو شکر دونه دونه جواب آزمایش‌ها میاد و نشون میده تشخیص آن دسته از پزشکان محترمی که ته دل ما رو خالی کرده بودن اشتباهه، پنجشنبه هم ان‌شاالله خیالمون کلا راحت میشه، چون پاسخ آخرین آزمایش رو هم می‌گیریم. همین! ممنون از دعاهاتون :*


××هر چی همه عاشق شلوغیای اسفند هستن، من از شلوغیای این ماه متنفرم! آخه خیلیاش از نظر من رنگ زندگی نداره، اینقدر حرفهای زشت و رکیک توی مترو شنیدم که ملت به هم میگن و دعواهای الکی و از روی عصبانیت که حالم دیگه داره به هم میخوره و از شما چه پنهون دلم می‌خواد زودتر این روزها بگذره و سال نو بیاد تا شاید این مردم آروم بگیرن! والا بهتر بود اسم این ماه رو میذاشتن اسپند رو آتیش، از بس همه تو تلاطم هستن. حیف زورم نمیرسه این رو توی عرف جا بندازم که همه کاراشون رو نیارن تو همین یه ماه بخوان انجام بدن.


×××روز آخر کاری 27 اسفنده برای ما و شکر خدا دو هفته ی عید رو کامل تعطیلیم و این قضیه بدش اینه که حقوق فروردین نصف میشه :| هیچی دیگه، همین، من برم به کارام برسم. تا بعد


× یه چیز بگم؟ تو رو خدا اینقدر ندویید، به خدا استرس گرفتم، شادی خوبه، این حس تازه شدن خوبه، ولی این دوییدن‌ها داره واقعا من یک نفر رو اذیت می‌کنه، باید لذت ببریم، مثلا هر روزی که من دارم از کار برمی‌گردم وقتی به درختا نگاه می‌کنم کیف می‌کنم، زمین رو دیدن فرش سفید و آبی و سبز و زردش چقدررررر قشنگه؟ اصلا دیدین شمشادایی که تو بلوارا هست همشون جوونه زدن؟ شما بنفشه‌ها و پامچالا رو دیدین؟ صدای پرنده‌ها رو شنیدین؟ تو همین تهرون! الان نیاید بگید تو تهرون ازین خبرا نیست، من تو همین تهرون همه‌ی اینا رو دیدم، شنیدم. بازار تجریش برای من بی‌نهایت دوست‎داشتنیه، اما این روزا هر بار رفتم دعوا بود، فروشنده با مشتری،فرئشنده‌ها با هم، دست‎فروش‌ها با هم!!! من می‎‎دونم شرایط سخته، برای هممون سخته، اما راهش این نیست.




×× بلیط گیرم نیومده، یه جوری من دقیقه نودی عمل می‎کنم که اصلا همش کارام می‏پیچه به هم، همیشه هم چون بالاخره یه جوری رفتم خونه، باکی ندارم از بلیط نخریدن، ولی فکر کنم باید این رو جدی بگیرم. شاید با همون آقای راننده‎ی مهرربونی که سری قبل من رو آورد برم، فقط باید حتما باهاش هماهنگ کنم.




××× این روزا یه حرکت خوب دارم می‏بینم، اونم اینه که آدمایی که دستشون به دهنشون میرسه دارن به اونایی که کنارشونن و وضعشون برعکس وضع خودشونه کمک می‏کنن، و چقدر خوشحالم از این بابت، هر چند می‌دونم این وظیفه‌ی دولته ولی دمتون گرم!






× مامان حالش خوبه، خدا رو شکر دونه دونه جواب آزمایش‌ها میاد و نشون میده تشخیص آن دسته از پزشکان محترمی که ته دل ما رو خالی کرده بودن اشتباهه، پنجشنبه هم ان‌شاالله خیالمون کلا راحت میشه، چون پاسخ آخرین آزمایش رو هم می‌گیریم. همین! ممنون از دعاهاتون :*


××هر چی همه عاشق شلوغیای اسفند هستن، من از شلوغیای این ماه متنفرم! آخه خیلیاش از نظر من رنگ زندگی نداره، اینقدر حرفهای زشت و رکیک توی مترو شنیدم که ملت به هم میگن و دعواهای الکی و از روی عصبانیت که حالم دیگه داره به هم میخوره و از شما چه پنهون دلم می‌خواد زودتر این روزها بگذره و سال نو بیاد تا شاید این مردم آروم بگیرن! والا بهتر بود اسم این ماه رو میذاشتن اسپند رو آتیش، از بس همه تو تلاطم هستن. حیف زورم نمیرسه این رو توی عرف جا بندازم که همه کاراشون رو نیارن تو همین یه ماه بخوان انجام بدن.


×××روز آخر کاری 27 اسفنده برای ما و شکر خدا دو هفته ی عید رو کامل تعطیلیم و این قضیه بدش اینه که حقوق فروردین نصف میشه :| هیچی دیگه، همین، من برم به کارام برسم. تا بعد


× یه بدی بزرگی که من دارم اینه که همون اول اتفاق آخر رو میبینم و تصور می کنم و حتی پیش اومده جشن یا عزا هم گرفتم براش! در مورد بیماری مامان من بدترین فکرها به سرم زده و البته پزشک‌های محترم هم بی‌تقصیر هم نیستن، اما تا به امروز خدا رو شکر دونه دونه آزمایش‌ها خوب بوده. فقط مونده نمونه‌برداری بعدی که ان‌شاالله اون هم سالم باشه. 


×× حالا که دارم از خودم انتقاد می‌کنم بذارید این رو هم بگم: من خیلی ضعیفم، اونقدر که الان قشنگ از هم پاشیدم، دردهای عصبی معده توانم رو بریده و کلا در اکثر مواقع یه بغض گنده هستم که راه میره. این اصلا خوب نیست. کی یاد میگیرم محکم باشم؟



××× آخر هفته هست و من هم انرژیم بابت مشکلات اخیر واقعا کمه، دلم میخواد بنویسم اما واقعا دستام یاری نمی کنن. یکم این آخر هفته باید روی خودم کار کنم تا اینقدر سست نباشم.



× تمام وقت خودم رو کنترل کردم که اصلا نگرانی تو وجودم نباشه، یه وقتی نکنه مامان از صدام نگرانی بگیره، یه وقتی نکنه فکر کنه ما چیزی میدونیم و بهش نمیگیم!  مامان البته بچه هاشو میشناسه، میدونه من و پسرش چقدر لوسیم که حتی با عطسه‌اش هم دلمون نمیلرزه. خلاصه‌اش اینه دیشب یکم گریه کردم، بعد تلفنی باهاش چند بار حرف زدم، تماس تصویری گرفتم در نهایت مامان گفت : شبت بخیر دیگه. خواهرام هم دیگه خسته شدن از بس هی تماس گرفتم ولی دست خودم نیست. اینا رو نوشتم تا ازتون بخوام دعا کنید، امروز جواب آزمایش مامان میاد و خواهش می‌کنم دعا کنید که همه چی خوب باشه.


×× نشستم پشت میزم، طبیعتا باید الان اون کارگاه آنلاینی که اونهمه موسسه پاش هزینه کرده رو گوش کنم ولی اصلا تمرکز ندارم. دلم میخواد فردا پست شماره ی 11 خبر خوش سلامتی مامان باشه، دلم میخواد خوشحال باشم که بالاخره کنکور تموم شد، دلم میخواد کتابهای تلنبار شده که مرجوعشون کرده بودم برای بعد کنکور رو بگیرم دستم و بخونمشون. حتی امروز نوشتنم هم از سر استرسه و ممکنه پر از اشتباه باشه. لطفا لطفا لطفا دعا کنید.


× تموم شد! کنکور رو میگم:) پنجشنبه قرار بود برای پروژه ی عکاسی بریم جایی، خدا خدا می‌کردم که کنسل بشه و شد! خدا رو شکر، نشستم به تست زدن و در نهایت ساعت سه همه کتابا رو گذاشتم کنار، استرس که نه ولی دلشوره‌ی عجیبی یهو اومد سراغم که خدا رو شکر تموم شد و شب رو هم راحت خوابیدم، حوزه کجا بود؟ یاخچی‌آباد!!!!! یعنی هر جور تصور می‌کردم که فازشون چی بود حوزه رو اونجا انتخاب کردن نمیفهمیدم! من هفت از خونه زدم بیرون، با علم به این که می‌دونستم کم کمش یک ساعت تو راهم، حالا چرا هفت؟ چون دوست نداشتم تو صف مسخره‌ی بازدید بدنی و تحویل وسایل وایستم، حوصله‌ی پر کردن فرم نظرسنجی رو هم نداشتم! دم راننده‌ی تپسی هم گرم که خیلی خیلی آدم آرومی بود، حالا در ادامه میگم چرا آؤوم بودنش خوب بود، خلاصه ما چمران رو رفتیم پایین یه تیکه ترافیک کوچیک شد، یهو انگاری من به هوش اومده باشم به راننده گفتم: آقااااا من کنکور دارم، آیا ساعت 8 میرسیم؟ گفت: بله، ما نیم ساعت دیگه یاخچی‌آبادیم! ساعت 7 و 17 دقیقه بود! خلاصه ما رفتیم تا رسیدیم به خیابون مذکور، ولی دیگه ways راه رو نشون نمی‌داد، یعنی تا یه جایی رو نشون می‌داد اما مسیر رسیدن به مقصد یکهو ناپدید شد، خب طبیعتا اون روز اونجا پر از ماشینایی بود که داشتن میرفتن سمت حوزه، ساعت 7:45 بود و من به راننده گفتم اگر میشه پشت همین ماشینا بریم. لازمه بگم همممون سه چهار بار دور خودمون گشتیم و مسیر رو نیافتیم؟ ساعت دیگه 8 و 5 دقیقه بود که بالاخره راه رو پیدا کردیم! رسیدیم و راننده گفت میدونم استرس زیادی کشیدی، ان‌شاالله که قبول میشی! گفتم خدا از دهنت بشنوه. رفتم به این امید که الان همه سر جلسه هستن و هیچ صفی نیست ولی زهی خیال باطل!!! همه تو صف بودن و من تا 8:30 تو صف بودم، صف تموم شد گفتم: سالن فلان کدوم طرفه؟ گفتن: اون سمت خیابون انتهای مسیر!!! :| من وقتی رسیدم آزمون شروع شد و باید بگم بی‌نظم‌ترین حوزه بود، همین! 


×× یه چیزی میخوام بگم: سازمان محترم سنجش، تو روت میشه پیام بدی بقیه‌ی پولت رو بخوای؟ من دیگه هیچوقت کنکور نخواهم داد، حتی اگر قبول نشم، چون مزخرفترین کار ادامه تحصیل تو این آباد شده هست. 


××× مامان بهترن خدا رو شکر، دو تا آزمایش مهم که یکیشون جوابش فردا میاد و یکیشون سه‌شنبه، برامون خیلی مهمه، دعا کنید، برای مادرم  و برای تمام پدران و مادران. تن همشون سلامت باشه الهی. 




× از آخرین پست تا الان خیلی گذشته، یه سفر رفتم خونه و مامان یکم ناخوش احوال شد و در نهایت چند روزی بیمارستان بود. سخت گذشت، به منی که جونم بالا میاد اگر خدایی ناکرده یکی از اعضای خانواده چیزیشون بشه. مامان الان بهتره شکر خدا. 

×× پس فردا کنکوره! و من به خودم گفتم این آخرین امتحانیه که میدم و دیگه حاضر نیستم تو این سیستم مزخرف کنکوری ادامه بدم. هر چه شد، شد! 

×××از اوضاع این روزها خبر دارین قطعا! من هیچی نمیگم، چون همه جا حرف این روزها و مسائل اقتصادی این مملکته، من امروز فهمیدم همکارم و همسرش نتونستن برای ازدواجشون حلقه بخرن، از حلقه‌ی بدلی استفاده کردن به قیمت 8 هزار تومن! دو تا حلقه 16 هزار تومن! و عشق تونسته اینا رو کنار هم نگه داره. من امروز فهمیدم از حقوق همکارم هیچی براش نمی مونه، من امروز فهمیدم همکارم خرج خانوادشو میده و نتونسته تا حالا با حقوقش برای خودش چیزی بخره، من امروز فهمیدم پدر همکارم که فوت شد هیچی نداشتن، هییییییییییچ من امروز قلبم درد گرفته!


××××برای به آرامش رسیدن این مرز و بوم، این مردم دعا کنیم. و خب تو رو ارواح مرده‌هاتون قسم نرید پراید 45 میلیونی ثبت نام کنید بعد غر بزنید به جون این مملکت! گوسفند نباشیم!

× خب همونطور که از عنوان پیداست این پست قرار هست ادامه‌دار باشه. 


×× خیلی وقته یه سری آدمها توی اینستاگرام تبدیل شدن به یک عدد بت برای آدمهای دیگر حاضر در این فضا! من کاری با اون به قول معروف شاخهای اینستا ندارم که با ظاهرهای عجیب و غریب، آرایش‌های غیرمعمول و . معروف شدن، طرف حساب این پست من آدمهای تحصیلکرده هستن و مخصوصا تو این پست می‌خوام در مورد روانشناسای حاضر در این فضا بنویسم. همیشه فکر می‌کردم حالا که تکنولوژی پیشرفت کرده و اکثر آدمها هم خدا رو شکر تحصیلات دارن و خیلی چیزهای خوب دیگر، این صفت بارز که چشامونو می‌بندیم و از یک شخص خدا می‌سازیم کم شده و یا حتی از بین رفته! اما نه. اینطور نیست، تعداد این آدمها کم نشده، فقط مدلشون فرق کرده! نوشته‌های این پست عقاید شخصی منه، پس در برابرش جبهه نگیرید اگر نظری دارید، انتقادی به نوشته دارید میتونیم با هم حرف بزنیم ولی من از توهین و . بیزارم .

××× خب حالا این بار میخوام در مورد چند روانشناس که برای خود من خیلی قابل احترام هستن حرف بزنم، که مدت‌هاست توی اینستا هستن و دارن فعالیت می‌کنن و خوب پولی هم درمیارن که نوش جونشون ولی چیزی که هست اینه که درسته سرشناسن، درسته سوادش رو دارن، اما دلیل درست بودن همه‌ی نظریاتشون نیست، دلیل بر صحت همه‌ی حرفاشون نیست، دلیل بر جواب دادن راهکارهاشون روی تک تک آدمها نیست. شما رو به وجدانتون قسم، با زندگی خودتون، سرنوشت خودتون، آیندتون بازی نکنید. نمیگم اصلا این حرفها درست نیست، چرا اتفاقا، اما مثل این می‌مونه که یه نسخه برای یه عالمه بیمار تجویز بشه، میشه اینطوری؟ درمان درستیه؟ این آدما رو دنبال کنید، حرفاشونو گوش کنید اما تهش به خودتون رجوع کنید، ببینید با شرایطتون می‌خونه یا نه؟ مناسب شما هست یا نه؟ یه نکته‌ای که خیلی من رو ترسوند این بود که این آدمها اگر زیر پست اون روانشناس محترم یه نظر مخالف ببینه، میبنده طرف رو به فحش که تو چه حقی داری که به آقا یا خانم دکتر اینو میگی، اصلا تو کی هستی و چرا اینقدر راحت آدمها برای ما بت میشن؟ برای ما خدا میشن؟ تعصب نداشته باشید! به آدمها تعصب نداشته باشید! بابا همه‌ی ما اشتباه می‌کنیم، هیچکدوممون عاری از اشتباه نیستیم. سر این قضیه من خیلی حساسیت دارم چون روانشناسی طرف حسابش روح و روان خودمونه، ناخودآگاهمونه، طرف ده تا حرف درست داره یه بار یه حرف اشتباه میزنه ولی من اونقدر اون ده تا حرفش رو قبول دارم که میگم اونکه عمرا اشتباه بگه، پس اینم درسته. نه جانم اینطور نیست. 


×××× ادامه دارد


× تولد مامان شونزده بهمنه اما من هر سال دارم چهاردهم زنگ میزنم و بهش تبریک میگم، هر سال هم میگه تولدم دو روز دیگه‌ هست و من همچنان مصرانه میخوام بهم نهههههه من یادمه که شما متولد 14 بهمنی :| حالا امروز هم کله‌ی سحر زنگ زدم و تبریک گفتم و مکالمه‌ی هر سال تکرار شد. 


×× یکی از آشناها دختر کوچیکش دانشجوی یک شهر دیگه بود و موقع برگشت از دانشگاه به خونه تصادف سختی کرده و گویا نخاعش آسیب دیده، آوردنش تهران و عمل سختی هم داشت، بعد عمل بردنش خونه و اجازه ندادن هیچ کس بره ملاقات، خب این باعث شد تو فامیل و آشنا هر بار پشتشون بشینن و بگن واااای دیدی چیکار کردن، مگه میشه نرفت ملاقات و . خلاصه ازین دست حرفها و البته پیش‌بینی اینکه حتما فلج شده نمیذارن بریم ببینیمش و . و پیچیدن این خبر که دیدین دختر طفلک با این سن کمش بی‌اختیاری ادرار گرفته؟؟!!! چراستش داشتم به مامان می‌گفتم که چه خانواده‌ی روشن‌فکری داشته که نذاشتن کسی بره ملاقاتش، یه همچین آدمایی رو کلا باید از زندگی حذف کرد! والا! دردناکش اینجاست که این حرفها رو به گوششون هم می‌رسونن و من به اون دختر 22 ساله‌ای فکر می‌کنم که خودش به اندازه‌ی کافی درد داره ولی مجبوره این حرفها رو هم بشنوه و روحش درد بگیره. 


××× فردا یه سر باید برم اهرا و خب باید بگم خوشحالترینم. هر چقدر هم که این اواخر عذابم دادن ولی من همچنان عاشق اهرام و می‌دونم فردا حسابی شارژ می‌شم. دفاع دوستمه ولی پیش استادم هم میرم، توی دفاع یک عالمه از بچه‌هامونو می‌بینم و چی بهتر از این؟


×××× مدیرعامل ایران نیست، تا هفته‌ی دیگه! شیطونه میگه کلا تعطیل کنیم بریم خونه‌هامون، آخر هفته اگر خدا بخواد بعد سه ماه میخوام برم خونه و خب هنوز خیلی خوشحالانه‌طور بلیت نخریدم و قطعا ترافیک سختی هم در پیش خواهد بود اما اونقدر دلتنگ هستم که اون ترافیک سخت رو به جون بخرم و برم. 


×××××× گوسفند نباشیم!!! در موردش توی پست بعدی می‌نویسم.



× سی و یک سالگی خیلی عجیب و غریب و پیچیده نیست، اتفاقا دوست داشتنیه، اتفاقا آرومه و اتفاقا سبک و یه جور حس خوب. من امروز سی و یکمین چرخشم رو دور خورشید شروع کردم و برعکس تمام سالهایی که گذشت و روز تولدم یه جور حس ناراحتی برام به همراه داشت امسال خوشحالم. 


×× نمیشه خیلی بنویسم، راستش هنوز انگاری گرم نشدم :))


×خلاصه دو سال ارشد مثل برق و باد گذشت ولی خب با بالا و پایین های زیاد، از ترم دو TA شدم، پژوهشگر شدم، مقاله ی اولم که چاپ شد از ذوق آنچنان جیغ کشیدم که اتاق بغلی اومد تذکر داد چه خبرتههههههههههه؟ با عصبانیت تمام ها، منم گفتم ب ر ب ب تو چه میدونی من چقدرررر خوشحالم. بعد دفاع، من موندم و یک عالمه فکر و خیال، اینکه حالا چی میخواد بشه؟ ولی خب خیلی این فکر و خیال طول نکشید! استادم یه طرحی رو شروع کرد و من هم شدم یکی از اعضای طرح و تا این لحظه که دارم می نویسم مشغولم. البته الان که مشغول کار توی یه پژوهشکده ی تربیت مدرس هستم، طرح اهرا تموم شد. خیلی این مدتی که شروع کردم به نوشتن دوست داشتم تک تک خاطرات گذشته رو بنویسم، اما دیدم تواناییش رو ندارم، بسیار زیاد بهم فشار میاد، به قلبم. من تموم سختیایی که کشیدم یادم می مونه و میدونم یه روزی بالاخره همه چی درست میشه. ترجیحم اینه بیشتر اینجا روزانه ی حال حاضرم رو بنویسم و کمتر از گذشته بیان کنم. حداقل میدونم هنوز هم توانایی نوشتن این دوسالی که گذشت رو ندارم. 


×× امروز چهارشنبه‌اس و من توی پژوهشکده‌ام، روزای آخر هفته خیلی اسلوموشن میگذرن، شب باید برم خونه‌ی یکی از همکارا برای درست کردن میرزاقاسمی، برای یه نمایشگاه خیریه. دعا کنید بتونم از پسش بربیام. 


××× خوشحالم که دوباره می نویسم. امیدوارم بتونم ادامه بدم. اینجوری سبک‌تر میشم. 


نوشته هامو پاک کردم، میدونین چرا؟ چون نمیتونم مثل قبل بنویسم، اصلا حس و حال نوشتنم مثل قبل نیست. یه جوری همه بلاگرایی که دوسشون داشتم دونه دونه آهنگ خداحافظی خوندن حس می کنم اینجا سوت و کور شده و هیچ خبری نیست.

شباهنگ مرسی که زیر قبّه به یاد ما بودی. نمیدونی تو چه لحظه و تو چه حالی پستت رو خوندم. واقعا ممنون

و خب من یه صفحه تو اینستا چند وقت پیش ساختم واسه روز مبادایی که دیگه حس نوشتنم نیاد. اگر خواستین میتونین قدم رو چشم اینستام بذارد:

Virgoul98

خلاصه اینکه نمیدونم روزی میشه که وبلاگ ها دوباره جون بگیره یا نه. تا اون زمان من تو اینستا هستم.



نوشته هامو پاک کردم، میدونین چرا؟ چون نمیتونم مثل قبل بنویسم، اصلا حس و حال نوشتنم مثل قبل نیست. یه جوری همه بلاگرایی که دوسشون داشتم دونه دونه آهنگ خداحافظی خوندن حس می کنم اینجا سوت و کور شده و هیچ خبری نیست.

شباهنگ مرسی که زیر قبّه به یاد ما بودی. نمیدونی تو چه لحظه و تو چه حالی پستت رو خوندم. واقعا ممنون




× حاضر نیستم دیگه تلاش کنم! برای دکتری. اینکه هر سال با یه رتبه ی خوب دعوت به مصاحبه نمیشم داغونم کرده. لعنتیا، لعنتیا، لعنتیا


×× کم نمیشه، غمم رو میگم، از چهارشنبه تا همین الان بغض دارم، بی اختیار گریه ام میگیره، هیچ فکری هم نمیتونه آرومم کنه. من یک دختر سی و یک ساله ی عاشق گیاهشناسی ام. چه کنم؟



×اولین باری که کتاب بیشعوری رو خوندم متوجه شدم به شخصه در خیلی از موارد بیشعورم!!! اولش خواستم کتمان کنم ولی بعد دیدم نمیتونم خودم رو گول بزنم که، پس بهتره خوشحال باشم که خودم فهمیدم و می‌تونم رفتارم رو اصلاح کنم! اما قضیه به اون سادگی هم نبود و خب کلی زمان برد تا تونستم چند مورد رو درست کنم و با بقیه همچنان در حال دست و پنجه نرم کردنم! حالا چرا اینو گفتم؟ جون از بعد خوندن کتاب متأسفانه فهمیدم  خیلی از اطرافیان نزدیکم هم بیشعور هستن! دلم میخواست به همشون کتاب رو هدیه بدم تا بخونن ولی ترسیدم بهشون بر بخوره!

قضیه ی بیماری مامان رو اینجا یک بار نوشتم و از همه ی اونایی که خوندن هم خواستم که دعا کنن و شکر خدا همه ی نتایج خوب بود و تنها یک چیز رو نشون می داد: ناراحتی اعصاب! بله، همین یه مورد تونست رو سیستم گوارش و روی نخاع مامان توی ناحیه ی گردن اثرش رو بذاره. قبلا اینجا در مورد یه سری مشکلات نوشته بودم که تقریبا دو سال خانواده ی من رو درگیر کرد و در نهایت فهمیدیم مشکل حل شدنی نیست و باید باهاش کنار بیایم! همون تونست مامان رو به اینجا برسونه، اما امان از این فک و فامیل ما. از بس نیش و کنایه زدن و سر هر چیزی اون مسأله رو تو روی مامان عنوان کردن که بنده خدا دوباره موج بیماریش برگشت و من، اینجا، دارم دق می کنم. عصر امروز نوبت داره پیش پزشکی که همیشه تو این مدت می رفت پیشش و من فقط دارم خدا خدا می کنم که نیازی به جراحی نباشه و با دارو مشکل مامان حل شه، مامان قند خون داره و جراحی می تونه اذیت کننده باشه.

دیشب با بیشعور نامحترمی که دیروز باعث بدحالی مامان شد دو بار تماس گرفتم اما جواب نداد! چون ترسیده و میدونه چه غلطی کرده.


×× نصیحت نیست یه خواهشه: اگر از مشکلی توی یک خانواده باخبر شدین یا اینکه طرف از دررررررررد زیاد اومد یه درد و دلی باهاتون کرد، پشیمونش نکنید از این کار، این عین سوءاستفاده از احساسات یک آدم هست که یه نکته ای رو بگیری برای روزای تنگ، روزای سخت بکوبونی تو صورتش. خدا آخر و عاقبت همه ی ما رو به خیر کنه.


××× میشه خواهش کنم برای مامان من دعا کنید؟ لعنت به دوری. لعنت.


× با دانشگاه تهران حرف یه همکاریهایی شده، اگر خدا بخواد فعالیت‌هام رو اونجا باید کم کم شروع کنم. هفته ی بعد با اهرایی ها قرار دارم، با استادم، قرار شد برای استاد دیگری تولد بگیریم و سورپرایزش کنیم و بعد بشینیم در مورد طرحی که قراره آغاز کنیم، صحبت کنیم. البته با حفظ موقعیت در تربیت مدرس. یاد حرف آن استاد بزرگوار در شهید بهشتی میفتم که میگفت تو یک اهرایی نفوذی هستی.


×× مامان رفته پیش دکترش و دکتر بهش گفته که سرکار خانمممممممممممممم چه خبره؟؟؟ چرا اینقدر استرس؟ چرا اینقدر فکر و خیال؟؟؟!!! می بینین؟ من یکی که دلم میخواد برم خونه زندگی رو جمع کنم همشونو بیارم پیش خودم، والا! هر چند دور بودن هم چاره نیست!


××× اینقدر بین بند بالا تا اینجا وقفه افتاده که یادم نمیاد چی میخواستم بنویسم:|


×هر کسی تو زندگیش یه جوری به چالش کشیده میشه، انسان اومده تا با رنج رشد کنه، نه اینکه الان بخوام شکایت کنم ها نه، نمیخوام بگم بابا خداجان گیر آوردی منو هی دم به دقیقه یه چیزی میذاری تو کاسه ام؟ نه اینم نمی خوام بگم، من میخوام اینو بگم فقط: خداجان لطفا بینش، درک و شعورش رو هم بذار تو کاسه! مبهم نوشتم؟ نمیدونم شاید، ولی حال باز کردن مطلب رو ندارم!

 

××اسباب کشی انجام شد ولی هنوز من له لهم، هنوز نتونستم یه دل سیر بعدش استراحت کنم که بخواد این خستگی و اون حجم از استرس تموم بشه، هنوز تو وجودم استرسه هست. اما خب باید اعلام کنم که خدا دمش گرمه، هوامو خیلی جاها داشت و همه چی اونجوری پیش رفت که خودم و خودش خواستیم. (خودش= خدا)

 

 

××× با احتساب آخرین عروسی ای که توی فامیل برگزار شد و نشد که برم باید اعلام کنم این ششمین عروسی کازین هایی بود که نبودم و فقط به عکس و فیلم بسنده کردم! دلیلش؟ اوایل همش درس و دانشگاه باعث شد نباشم، این اواخر هم که کار و عدم داشتن مرخصی! بله، بنده کل عید رو خونه بودم و خب طبیعیه نتونم برم مرخصی!

 

 

×××× حرفا زیاده، بمونه برای بعد! فعلا همین، خداجان شکرت.


× و بالاخره روز موعود رسید. اسباب کشی. اگر خدا بخواد امشب وسایلم رو میبرم جای جدید. البته که هنوز توش پر از کارگره و جا هنوز مرتب نیست و ممکنه چند روزی رو توی یک آشفته بازار به سر ببرم، تنها دغدغه ی من اتاقیه که باید دو تخته باشه و هنوز آماده نیست و کلی آدم براش دندون تیز کردن. کله ی صبح رفتیم اسمامونو چسبوندیم به درش ":)))) ولی خب دیگه خوابگاهه و قانون جنگلش.


×× روم نمیشه بگم ولی میگم، برام دعا کنید به انرژی مثبتش احتیاج دارم.


× حتما همتون تجربه ی اینو داشتین که یه اتفاقی از طرف کسی براتون بیفته که شاید هیچوقت فکرشو نمی کردین اون آدم بخواد همچین کاری بکنه، حالا چه کار خوب چه کار بد! این روزا من زیر پوستم یه احساس شادی شدیدددددددددددددد دارم، چرا؟ چون دو نفر رو با هم آشنا کردم! دو نفری که جفتشون فکر میکردن دیگه تا آخر دنیا اینا قرار نیست کسی رو برای ادامه ی زندگیشون داشته باشن! طرف مونث قضیه دوست صمیمی منه، یکی از عزیزترینهای منه، حجم تنهاییش خیلی اذیتم میکرد و همیشه آرزو داشتم بالاخره یک همراه برای زندگیش داشته باشه. باور کنید فکر نمی کردم از دست من کاری بربیاد، هیچوقت! ولی همیشه از خدا میخواستم یک همسر خوب، همراه مهربون بهش بده، قضیه ی آشنایی و دوستی من هم با این عزیزترین برمیگرده به همین دنیای بلاگر بودن. تو همین فضای مجازی اومدیم بیرون و شدیم واقعی ترین واقعی، خلاصه که ما یک روز که مشغول کار بودیم با همکارمون سر حرف رو باز کردیم و ایشون هم همکار همسرش رو برای این عزیزترین ما پیشنهاد دادن و من دیگه نهایت تلاشمو کردم تا این دو نفر بتونن همو ببینن. خلاصه که اولین مردیه که تونسته دل این دوست قشنگمو ببره و خدا رو شکر حال دل هر دوشون کنار هم خوبه این روزا، قرار بر این شده فعلا مدتی صیغه بخونن و نامزد بمونن تا بعد. براشون دعا کنید که خدایی ناکرده من این وسط روسیاه نشم.


×× درگیر اسباب کشی ام، سه هفته اس در حالت آماده باش اعلام آماده شدن جای جدید به سر میبرم ولی هنوز خبری نشده. بیشتر وسایلمون رو جمعه جمع کردیم و همه رو یه گوشه چیدیم و منتظریم تا ببینیم خدا برامون چی می خواد.


××× دیگه همینا بود، همین ها رو دلم می خواست بنویسم تا ثبت بشه و بمونه، آها نه یه چیز دیگه هم هست، بابا رو بردم کلینیک نور برای چکاپ، پارسال هر دو چشم مهربونش رو عمل کردیم، همه چی خوب بود اما گفتن در اثر استرس شدید زیر شبکیه ی چشم راستشون آب جمع شده، فردا نوبت داریم بریم پیش متخصص شبکیه، امیدوارم خیر باشه.


1) هیچوقت واسطه‌ی ازدواج نشید! این تنها درسی بود که تو این 5 روز تونستم بگیرم، توی پست قبلی گفتم بهتون که دو نفر رو با هم آشنا کردم و خدا رو شاکرم که از همون اول گفتم من هیچ شناختی از پسر ندارم و همه چی پای خودت! این رو به دوستم بارها گفتم، اما امروز بهم پیام داده که دیگه هیچوقت برای من دنیال شوهر نباش! که خودش هم میدونه نیت من فقط خیر بوده و خیر. کلا واسطه شدن دل شیر میخواد، سر نترس، اوضاع که گل و بلبل بود همه چی اوکی بود و من هم کاره‌ای نبودم! الان اما همه کاره‌ام. مقصر اصلی‌ام.

 

 

2) دو ماه و نیم شده نرفتم خونه! دلم داره از جاش در میاد و اصلا آروم نیستم! مامان جراحی داره ( البته ممکنه) و خب دیگه هر جور شده باید مرخصی بگیرم برم، یا اینکه بگم مامان بیاد تهران ببرمش پیش یه متخصص خوب! دوست ندارم به این راحتی تن به جراحی بده!

 

 

3) اونی که واسطه شده بود برای اون آقا پسر، همکارم بود، اینجا تو محل کارم آدم بسیار موجه و خوبی بود، خانم بسیار با شخصیت! اما از جمعه اون سیاه درونشو نشون من داد! به خدا راسته میگن خدا نکند که گدا معتبر شود. صد بار تا حالا در مورد زمین 3000 متری توی دروس و . رو به رخم کشیده! خوبه من میدونم چجوری به ثروت رسیده! خلاصه که کم مشکل داشتم اینم خودم دستی دستی به دردسرام اضافه کردم!

 

 

$) الویت همه‌ی اینا سلامتی مامانمه! هیچ مشکلی برام بزرگ نیست مگر مریضی مامان که داره نابودم می کنه، البته که همه میگن تو بزرگش کردی خیلی و اصلا مهم نیست، اما خب من دورم ازش و نگران


× قضیه ی مامان خوش خیمه خدا رو شکر و تشخیص داده شد اگر خیلی اذیت شد جراحی بشه. که خدا رو شکر تو این یک ماه گذشته مشکلی نداشت. 

 

×× آخر هفته ی گذشته خواهرانم مهمان من بودن، بماند که کوچیکه مریض شد و من مردم و زنده شدم ولی خیلی خوب بود. 

 

××× استرس زیاد باعث شد دوباره چشای قشنگ بابا عمل بخواد. کاش برسه روزی که هیچکس تو زندگیش استرس شدید نداشته باشه. 

 

××××و خب باید از شنبه به شغل جدید سلام کنم. شغلی که یک رویا بود برام.


× یه دل سیر مرخصی گرفتم و این تعطیلات رو رفتم خونه. یعنی 9 روز، میشه گفت در پوست خودم نمیگنجیدم. پنجشنبه صبح رفتم ترمینال و دیدم باید یک ساعتی بشینم تا ماشین حرکت کنه، نشستم، اونقدر  ذوق داشتم که برام حتی مهم نبود اتوبوسش چجوریه؟ بغل دستیم کی میخواد باشه و هزار فکر دیگه که قبلا برام ممکن بود مهم باشه. رسیدم و میشه گفت از لحظه لحظه ی این سفر لذت بردم. البته استرسش هم کم نبود، مامان برای MRI، جواب آزمایشش آماده شد، همه ی اینا تو هر مرحله جون به لبم کرد. 

 

×× تو محل کارم تحت فشارم، ان شاالله به زودی اینجا خبرهایی بنویسم، خبرهای خوش. فقط این رو میدونم زندگی سخته و وقتی سخت تر میشه که تو ارزش خودت رو ندونی.

 

 

××× جواب MRI مامان حاضر شده امروز، زنگ زدم به داداش که رفت و جوابش رو گرفته، ازش میپرسم چه خبر، میگه خوبه، همه چی اوکیه یه سری تغییرات هست که نرماله همین! حالا فرستاده برای دوست رادیولوژیستش تا اون هم نتیجه رو ببینه، نمیدونم باور کنم حرفش رو یا نه، بهش گفتم برای من بفرسته گفت تو فرصت مناسب میفرستم، باور کنم؟ باور کنم هیچ مشکل ترسناکی نیست؟ یا نه همچنان بترسم؟

 


× برای کارهایی که باید تو محل کارم انجام بدم همیشه یه لیست بلند بالا دارم که آخر هفته­‌ها هم انجام شده­‌هاش تیک می‌­خورن و نگم براتون از حال خوش اون لحظه­‌ی تیک خوردن! حالا این هفته اولش که خواستم کارها رو چک کنم با یه چند تا کار مواجه شدم که هر چی فکر کردم اصلا یادم نیومد اینا چی بودن و چرا نوشتمشون! دیدم چقدر این مدت ذهنم درگیر بوده که کارهای اساسی و مهمم رو یادم رفته L و البته شاید لحظه‌ی نوشتنشون هم ذهنم جای دیگه‌ای سیر می‌کرده!  در هر صورت این یک آلارم بود برای منی که معمولا همیشه حواسم به همه چی بود!

 

×× دوست جان، رفیق جان بهم پیام داده که : هی دختر! اینقدر تو خودت نباش و غصه نخور، اشتباه من تو این قضیه زیاد بوده و نمیشه به تو که معرف بودی خرده گرفت، در واقع من زیادی پیش رفته بودم!

براش نوشتم: عزیز دل، من آدم سخت‌گیری‌ام و متاسفانه به راحتی خودم رو نمی‌بخشم! باید زمان بگذره

نوشت: نمی‌خوام غصه بخوری. تو هم تنهایی.

نوشتم: باید درس گرفت، بعضی تجربه‌ها درد هم دارن.

 

××× تو هفته یه روز برای نظافت میاد اینجا، خیلی پیره و راستش من حتی به جووناشون هم نمیام بگم این کار رو بکن اون کار رو نکن! حالا این بنده خدا که به گفته‌ی خودش بازنشسته هم شده دیگه جای خود داره. پس کنارش یه سری کارها رو خودم کردم که کمتر کار کنه و زودتر کارش تموم بشه و بره. اما خب گویا سوءاستفاده کرده از این رفتارم و کارها رو نصفه نیمه گذاشت و رفت. از هفته‌ی بعدش هم هر بااااااااااااار کلی غر به جونم زد. منم زنگ زدم به رئیسش که آقای ایکس وضعیت اینه! هیچی از اون روز تا الان هر بار یه بامبولی برای من می‌سازه! امروز اومد و کلا با من قهر بود! والا من که دیگه نمی‌دونم چی درسته چی غلط K


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها